زندگی نامه ی نیک وویچیچ | سخنران انگیزشی و موفقیت

خانه » مقالات » زندگی نامه ی نیک وویچیچ | سخنران انگیزشی و موفقیت

زندگی نامه ی نیک وویچیچ

نیک وویچیچ در سال 1982در استرالیا به دنیا آمد فرزند اول خانواده بود و نیک بدون دست و پا به دنیا آمد مادرش حاضر نبود او را ببیند و پدرش با شنیدن به دنیا آمدن فرزندش بدون هیچ دست و پا کاملا گیج شده بود و موضوع را باور نمی کرد

نه تنها پدرش بلکه تمام اقوام و بستگانشان با به دنیا آمدن او عزادار شده بودند آن ها شبانه روز از خود می پرسیدند
چرا خداوند چنین چیزی را برای آن ها خواسته است

نیک از لحضه ی اول تولدش تا سن سیزده سالگی خجالت می کشید که درباره ی روزهای پس از تولدش از پدر و مادرش سوالی بپرسد چون می دانست که این مسئله آنقدر برای آنها دردناک بوده است که اگر آن ها را یاد آوری نکند خیلی بهتر است

 

روز اول مدرسه اش نیز گریه می کرد و پدر و مادرش هم با او می گریستند آن ها به او گفتند که خداوند برایشان اینگونه خواسته است و ما باید بدان راضی باشیم اما این سوال که چرا خداوند برایش اینگونه خواسته است بزرگترین سوال
بی جواب زندگی اش بود

 نیک می گوید هنگامی که هفت سال داشتم به شدت مورد آزار و اذیت و تمسخر همکلاسی هایم قرار گرفتم و با بدنی لرزان و چشمان اشک بار به خانه برگشتم و ساعت ها روبروی آینه به خودم نگاه کردم اگر چه چیزی نبود که نگاهش کنم نه دستی ، نه پایی با خودم می گفتم همه حق دارند من واقعا موجود عجیب و غربیی هستم آنقدر افکارم تغییر کرده بودند که نمی توانستم شرایط جسمی خود را آنگونه که هست بپذیرم

مادرم شبانه روز در گوشم می خواند دیگران هستند که با تو تفاوت دارند آنها باید تلاش کنند که مثل تو باشند به خاطر باور  حرف های مادرم ساعت ها در آینه به خود نگاه می کردم متوجه شدم که با وجود بدن بی دست و پایم چشم های زیبایی دارم

پدر و مادرش از او می خواستند به تمسخر های غریبه ها و همکلاسی هایش اصلا اهمیت ندهد مادرش به او می گفت من تو را به دنیا نیاورده ام که یک عمر در گوشه ای از خانه تماشایت کنم بلکه از تو می خواهم به من کمک کنی تا بتوانی موفق شوی 

هرچه از طرف دوستان و همکلاسی هایش بیشتر طرد می شد بیشتر مورد توجه و مراقبت والدینش قرار می گرفت آن ها هر لحضه به شدت به او ابراز علاقه می کردند و ساعت ها با او حرف می زدند که مبادا به خاطر وضعیت جسمانی اش وضعیت روحی اش دچار مشکل شود 

[irp posts=”4746″ name=”زندگی نامه ی وارن بافت-میلیادر بورسی”]

به عنوان یک پسر برایم تحمل نداشتن پا بسیار سخت بود طوری که شب ها با چشمان گریان به رختخواب می رفتم و پس از ساعت ها گریه در خواب می دیدم که پاهای قدرتمندی دارم و با سرعت تمام در حال دویدن هستم اما این رویای شیرین من هرگز به حقیقت بدل نشد

فردا صبح آن روز هنگامی که به مدرسه می رفتم تمام مدت به خوابی که شب گذشته دیده بودم فکر می کردم و با یاد آن هم شاد می شدم مانند تمامی بچه ها من در سنین نوجوانی ام بسیار زود رنج و آسیب پذیر بودم

 

وقتی می دیدم هرکس با دیدن من غصه می خورد و به آینده تاریکم فکر می کند غصه می خوردم برخی از افراد از من
می پرسیدند تو چرا دست و پا نداری آنها فکر می کردند جواب این سوال را می دانم و نمیخواهم چیزی بگویم با خود
می گفتم یا آنها واقعا چیزی نمی دانند یا اینکه می خواهند مرا دست بیندازند

نیک وویچیچ

برخی از همکلاسی هایم آنقدر مرا مسخره می کردند که موقع بازی ها مرا هل می دادند به این طرف و آن طرف پرتاپ
می کردند یکی از بدترین خاطرات دوران کودکی ام این بود که همکلاسی های مدرسه ام آنقدر مرا اذیت می کردند که ساعت ها پشت بوته زار های حیاط روبروی کلاس مان پنهان شده بودم تا مرا  مسخره نکنند

 

به خاطر این تمسخر ها دچار افسردگی شدید شدم و به خودکشی دست زدم اما به دلیل علاقه به پدر و مادرم از این کار منصرف شدم به همین خاطر از کودکی بیشتر علاقه داشتم اوقاتم را در کنار بزرگتر ها بگذرانم تا بچه ها و هم سن و سالان خودم اما هرچه بزرگتر میشدم این کار برایم دشوارتر و سخت تر می شد زیرا مجبور میشدم به حرف های بزرگتر ها گوش دهم و حرکات و رفتار آنها را تحمل کنم در حالی که حس و حال دورنی ام کاملا کودکانه بود

او می گوید بخاطر حس بد تمسخر دیگران می ترسیدم که فعالیت های مورد علاقه ام را آن طور که دلخواهم است انجام دهم و آرزوی خیلی از کارهایی را که توانایی انجامش را داشتم در دل نگه داشته بودم

  نیک وویچیچ همیشه با خود می اندیشید محال است روزی بتوانم دختری را پیدا کنم مرا دوست داشته باشد چون نه دستی دارم که دست او را بگیرم و به او ابراز علاقه کنم و نه پایی دارم که قدمی بردارم و درباره ی خودم با او حرف بزنم اگر هم روزی بچه دار شوم محال است بتوانم فرزندم را در آغوش بگیرم هیچ کاری را نمی توانم به تنهایی انجام دهم وهیچ کس هم حاضر نیست کنار من بماند و برایم کاری کند

 

 او می گوید سالها پس از تولدم هنوز به این موضوع نرسیده بودم که بدون دست و پا هم می توانم قدرت انجام خیلی از کارها را داشته باشم دائم تفاوت های خود را با بچه های سالم و عادی مقایسه می کردم و به چیزی جز معلولیت و ناامیدی نمی رسیدم هر چه بیشتر در خود جستجو می کردم به ضعف و وابستگی بیشتر به دیگران پی می بردم.

 

احساس می کردم که با بدن ناتوانم نمی توانم آنطور که از زندگی توقع دارم روزگارم را بگذرانم از این که می دیدم بچه های دیگر قبل از خوردن غذا بلند می شوند و دست هایشان را می شویند حسابی ناراحت و افسرده می شدم وقتی می دیدم بچه های سالم هنگام بازی زمین می خورند و از درد پاهایشان جیغ و فریاد می زنند حس حسادتم تحریک می شد و دردی بیشتر از درد پاهای آن ها را در وجود بدون دست و پایم احساس می کردم

 

اما خواهر و برادر و یکی از فرزندان بستگان مان هرگز اجازه نمی دادند که من به فکر فرو بروم و نداشته های خود را به یاد آورم آنها اصلا احساس نمی کردند که من مانند آنها نیستم و به راحتی مرا می گرفتند و با خودشان به این طرف و آن طرف می کشیدند و دور از هر اشک و سرشار از خنده و شادی روز را به شب می رساندیم

 

نیک وویچیچ می گوید یکبار که به همراه پدر و مادرم و خواهر وبرادرم و فرزند یکی از بستگانشان برای خرید به فروشگاهی رفتیم روی صندلی چرخ دار نشسته بودم که ناگهان کودکی چندین متر آن طرف تر از من ایستاده بود و با جیغ و فریاد فراوان گفت وای آن بچه عجیب و غریب را ببینید که روی صندلی چرخ دار نشسته است

 

همه ی ما بادیدن آن کودک زیر خنده زدیم و من خود را روی صندلی چرخ دار تکان می دادم مردمی که اطراف ما پراکنده بودند از تعجب مانده بودند که چطور ما با این موضوع به این راحتی کنار آمده ایم پدرم  هم همیشه به من می گفت خداوند هرگز اشتباه نمی کند و از آفریدن تو بدین شکل حتما می خواسته چیزی را به ما و همه ی کسانی که تو را می بینند بفهماند و در مقابل محدودیت های تو فرصت های استثنایی را برایت کنار گذاشته است 

 

خانواده اش از داشتن او احساس خوش حالی و غرور می کردند و بر خلاف همیشه احساس می کردند که آینده خوبی در انتظار او است و میزان موفقیت او می تواند به اندازه ی موفقیت خواهر و برادرش باشد نیک با وجود همراهی ها و همدلی های والدین اش خواهر و برادرش فقط به خداوند توکل داشت می دانست او را هرگز با سختی هایش تنها نمی گذارد

کودکی نیک وویچیچ

هرچه ایمانش بیشتر تقویت می شد کمتر به دست و پای نداشته اش توجه می کرد نیک می گوید از آن چه که در گذشته اتفاق افتاده و امروز دست تان از تغییر آن ها کوتاه است رها شوید به چیزی که قرار است فردا و فرداهای دیگر انجام دهید بیندیشید چون قدرت شما در چیزی نهفته است که می خواهید در اولین فرصت زندگی تان انجام دهید

 

او می گوید هر چیزی که برای ما اتفاق می افتد سراسر خیر و خوبی است فقط کافی است دیدگاهمان را نسبت به آن ها تغییر دهیم و با افکاری مثبت و ذهن آزادتر به زندگی مان ادامه دهیم 

نیک میگوید من در روزهای نوجوانی ام با آن که دلیلی برای خود نمایی و یا لوس کردن خود نداشتم مورد توجه افراد بسیاری قرار می گرفتم آن قدر که فراموش می کردم که چه تفاوت های بزرگی با بچه های هم سن و سال خود دارم و از نداشتن چه چیزهای مهمی در زندگی ام رنج می برم

بنابراین بی توجه به آنها بیشتر تلاش می کردم که برای جبران کمبودهایم به اهدافم فکر کنم و روی آنها متمرکز شوم هرگز حضور خداوند در زندگی ام را فراموش نکردم و با خود می گفتم خدا بنده ی بی دست و پای خود را تنها رها نمی کند اوست که قدرت خوبی به من بخشیده تا بتوانم همه را با مفهوم معجزه خداوند آشنا کنم

روزها بیشتر سعی می کردم که جنب و جوش داشته باشم و یا کارهای خارق العاده ای را با بدنم انجام دهم کارهایی که همه با دیدنشان حیرت زده می شدند و بچه های سالم ساعت ها تلاش می کردند که آن را تمرین کنند اما نمی توانستند پدر و مادرم هم اکثر ساعت روز را کنارم می نشستند تا مرا با مسائل و موضوعات جدید آشنا کنند و من در آخر با کوچکترین جمله ای آنها را حیرت زده می کردم

و آنها را برای ساعت های طولانی به فکر فرو می بردم مادرم پالش های زیادی روی زمین می گذاشت تا من بتوانم با کمک آنها از جایم بلندشوم و به آنها تکیه دهم من با چسبیدن به آنها می توانستم چند قدمی بدنم را روی زمین حرکت دهم و به اصطلاح خودم راه بروم

کارهایی که با اعضای بدنم انجام می دادم آنقدر عجیب و غریب بودند که پدر و مادر و خواهر و برادرم برای هر کدام اسمی انتخاب کرده بودند احساس می کردم که مهم ترین عضو بدنم سرم هست چون هم پایم بود و هم دستم مجبور بودم همه چیز را با سرم بردارم و یا با سرم به جایی تکیه دهم به همین خاطر گردن قوی داشتم و پیشانی خیلی محکم

یکی دیگر از مسائلی که از دوران کودکی نیک را به شدت خوش حال و شاد می کرد کنترل بدنش روی پای چپ اش بود در واقع با همان پای کوچک که بیشتر شبیه زائد استخوانی بود می توانست به توپ ضربه بزند ،کمی بالابپرد و یا تعادل خود را حفظ کند همین پای کوچک می توانست در اکثر مواقع به او کمک کند

روی آن پای کوچک هم دو انگشت روییده بود که به هم چسبیده بودند برخی از پزشکان پیشنهاد دادند که طی یک عمل جراحی آن دو انگشت را از هم باز کنند تا بیشتر بتواند تعادل خود را حفظ کند زیرا با استفاده از آن دو انگشت توانست خودکار را بین آن ها نگه دارد ، صفحات کتاب را ورق بزند  و یا کارهای زیادی با آن ها انجام دهد و همان پای کوچکی که مانند بال مرغ از بدنش بیرون زده بود تنها یار و رفیق اش شده بود

سمینار نیک وویچیچ

و به آن بسیار دلخوش بود او می گوید اگر چه به چشم شما آن پا شبیه تکه استخوانی است که از بدن من بیرون زده اما برای من یک دنیا دلخوشی است زیرا آن پا هم برایم دست است ، هم پا هم اهرم بازی و هم هر وسیله ی دیگری که بتوانم با آن کاری را انجام دهم

در واقع همان زائده استخوانی کاری کرد که من بتوانم هر کاری را که انسان های سالم انجام می دهند با بدن استثنایی ام انجام دهم و با خود می گفت حمل یک بال مرغ در کنار بدنم بهتر از نشستن روی صندلی چرخ دار است اما گاهی برای استفاده از کامپیوتر روی صندلی چرخ دار می نشست و کارهایش را انجام می داد

او می گوید من نمی دانم که بار سنگینی که شما در زندگی تان به دوش می کشید چیست و چقدر سنگین است اما
می دانم و مطمئن هستم که همان بار سنگین خیلی بهتر از نداشتن و کمبود است این را وقتی درک می کنید که یک لحضه خود را جای من بگذارید 

پدر و مادرش هر روز بذرهای فراوانی در وجودش می کاشتندهر روز صبح که از خواب بیدار می شد به او می گفتند امروز روز بسیار خوبی است و می توانی به مدرسه بروی ،بازی کنی همکلاسی هایت را ببینی و از یاد گرفتن درس هایت لذت ببری

اگر چه او از حرف های پدر و مادرش دلگرم نمی شد و با غم و غصه های فراوانی خانه را ترک می کردو به مدرسه می رفت اما مطمئن بود که آن ها چیزی جز حقیقت را نمی گویند و او روزی متوجه تمام حرف های آن ها می شود

اگر ماهم در زندگی مان به نقاط تاریکی می رسیم و ناامید می شویم باید به کوچک ترین احتمال دلگرم کننده ای دلخوش باشیم چه بسا که با وجود آن ها می توانیم امید و خوش بینی را در وجود خود حفظ کنیم او می گوید به جرات می توانم بگویم که من تنها بچه ای بودم که با معلولیت دست و پا در مدرسه کودکان عادی و سالم درس می خواند

 

نیک وویچیچ می گوید هنگامی که پسر بچه ی کوچکی بودم مادرم اغلب مرا با خود به خرید می برد شاید به خاطر اینکه
می ترسید مرا تنها بگذارد و یا شاید هم به خاطر این که از خرید با من احساس خوش حالی می کرد به خاطر همین من ساعت ها روبروی چشمان مردم بودم و آن ها از دیدن من گاه تعجب می کردند و گاه خوش حال می شدند

 

من نیز به آن ها توجه خاصی داشتم و اکثر رفتارها و گفتارهایشان را در نظر می گرفتم برخی از آن ها جلو می آمدند و مرا نوازش می کردند و یا با من شوخی های زننده ای می کردند و من دستی نداشتم که از خود دفاع کنم و یا پایی که با آن فرار کنم بنابراین می ایستادم و تحمل می کردم زیرا هدف اصلی من این بود که روزی بتوانم میان مردم بروم و از  ارتباط با آنها شاد و خوش حال شوم

همیشه می دانستم که با نگاه های دیگران به خصوص رفتارهای زننده همکلاسی هایم راحت تر می توانم راه زندگی ام را پیدا کنم زیرا آن ها تصور می کردند که من همانند جسمم از نظر عقلانی و ذهنی نیز معلول و ناتوان هستم بدتر از آن زبان گویایی نیز نداشتم که به آن ها بفهمانم که کاملا در اشتباه هستند

و من از نظر ذهنی خیلی توانا تر و دانا تر از همه آن ها هستم آن ها نمی دانستند که خداوند هنگام آفرینش هر کسی می داند که چطور و چگونه باید او را بیافریند با چه توانایی ها و با چه استعداد هایی و چه کسی می داند شاید خداوند آن ها را بی هیچ استعداد و توانایی آفریده باشد در حالی که ظاهر سالم و خوب دارند 

 

نیک وویچیچ روزی در جلسه ای برای سیصد دانش آموز نوجوان درباره ی مسائل مختلفی صحبت می کرد آن جلسه بزرگترین
جلسه ای بود که تا به حال در آن سخنرانی کرده بود ابتدا حرف هایش را با معرفی عواطف و احساسات شخصی اش آغاز کرد اما آنچه که بیش از هرچیزی به ذهنش می رسید معرفی ایمان درونی اش بود

 

مسئله ای که نوجوانان چندان خود را درگیر آن نمی کنند در حین صحبت هایش یک لحضه متوجه شد که تمام دانش آموزان حاضر در صحنه با چشمان اشک بار به او چشم دوخته اند حتی یکی از دخترانی که در گوشه ای از سالن نشسته بود با صدای خیلی بلند گریه می کرد نمی دانست چه گفته و چه اتفاقی افتاده است

او دستش را بالا برد و گفت آیا می توانم بیایم و شما را در آغوش بگیرم از حرف او احساس خجالت کرد چون اگر او
می خواست او را بغل کند باید از روی زمین بلند می کرد آن لحضه نیک احساس کرد که وجود توانایی آرامش دادن به دیگران را دارد

برخلاف میل باطنی اش از آن دختر نوجوان خواست که نزد او بیاید او اشک هایش را پاک کرد و نیک را بغل کرد آن لحضه احساس کرد که کسی در گوش اش گفت یادت می آید که همیشه میگفتی هرگزکسی تو را دوست نخواهد داشت و تو را در آغوش نخواهد گرفت یادت می آید

 

آن دختر به نیک گفت شما زیباترین کسی بوده اید که من تا به حال در عمرم دیده ام از شما ممنونم که زندگی مرا تغییر دادید باخودش گفت با چند دقیقه حرف زدن چگونه توانستم احساسات این همه نوجوان سر سخت را تحت تاثیر خود قرار دهم چه بسا سخنرانان برجسته ای هستند که پس از برگزاری چندین جلسات مکرر کسی متوجه موضوع بحث آن ها و دیدگاه شان نمی شود خیلی خوش حال بود که آن ها هم با حرکات شان نظر او را درباره ی خودش تغییر داده اند

 

و او را به دنیای تازه ای برده اند یک لحضه فراموش کرده بود که چه شرایطی دارد با چنین تجربیاتی احساس کرد که از جوانب مثبت با دیگران تفاوت های بسیاری دارد نیک می گوید آن روزها احساس می کردم که خدا مرا نمونه ای برای عبرت هم سن و سالان خودم قرار داده تا آنها با دیدن من و ناتوانی هایم قدر نعمت هایی که خداوند به آنها عطا فرموده بدانند

 

و از آن ها به بهترین شکل استفاده کنند بدن عجیب و غریب من مانند سیم لختی بود که به بدن آن ها شوک وارد می کرد و آن ها مات و مبهوت ساعت ها خشک شان می زد و به من چشم می دوختند بی آن که حرفی برای گفتن داشته باشند نمی دانم چرا پس از چند کلمه ای که با آن ها حرف می زدم همه ی آن ها دلشان می خواست که بیایند و مرا در آغوش بگیرند

 

تنها جمله ای که از زبان آن ها می شنیدم این بود که شما خیلی زیبا هستید اگرچه من در دل به حرف آن ها می خندیدم و می دانستم منظور آن ها زیبایی ظاهری ام نیست بلکه زیبایی درونم است که آن ها شیفته اش شده اند

 

نیک وویچیچ با قدرت امید و خوش بینی توانست در سن 7سالگی اولین کتاب خود را بنویسد او موفق شد مطالب و محتویات اولین کتاب اش را آماده کند و به چاپ برساند  عنوان کتاب پرنده ی افسانه ای که بال ندارد بود در واقع در آن کتاب خود را به یک پرنده ای افسانه ای بدون بال تشبیه کرده بود که بر همه چیز در دنیا چیره می شود و می تواند به موفقیت برسد

 

نیک وویچیچ روز به روز پیشرفت کرد با همان محدودیت ها توانست در سال 2008 به چهارده کشور دنیا سفر کند او اولین کسب و کار خود را در سن 17سالگی راه انداخت که یک سازمان غیر انتفاعی به نام زندگی بدون دست و پا است در سن 21 سالگی 2مدرک لیسانس در رشته های حسابداری و برنامه ریزی مالی گرفت از مهارت های دیگر او شنا،موج سواری ،بازی با گلف است 

 او می گوید همه ی این ها فعالیت هایی هستند که امروز هر کس آرزوی انجام آنها را ندارد و همه قادرند آنها را به شاید خیلی بهتر از من انجام دهند اما به نظر شما چرا دیدن من در حال انجام این فعالیت ها کمی تعجب تان می کند؟ زیرا آنها از اینکه مرا با آن همه محدودیت می بینند که کارهای نامحدود مانند خودشان انجام می دهم تعجب می کنند

اما به نظر شما اگر کسی بخواهد محدودیت های زندگی خود را از بین ببرد دیگران باید تعجب کنند؟این همان سوالی است که سالها به دنبال جواب آن می گردم آنها انتظار دارند که من به خاطر نداشتن دست و پا گوشه ای ساکت و بی حرکت بنشینم کاملا عصبانی و افسرده اما من همیشه دوست داشته ام که مردم را شگفت زده کنم و به آنها نشان دهم که معنای محدودیت چیست و آنها چه فرصت نامحدودی در زندگی دارند و من از آن محرومم بسیاری از مردم با دیدن من با خود می گویند نگاه کن واقعا اگر من هم در چنین شرایط وحشتناکی بودم بازهم این قدر شاد بودم و می خندیدم

آیا من هم می توانستم مثل او هر کاری که دلم بخواهد انجام بدهم مگر می شود بدون دست و پا هم زندگی کرد اگر من بودم همان لحضه که به دنیا آمدم و چشمانم را باز می کردم و می دیدم که این گونه وضعیتی دارم همان لحضه از دنیا
می رفتم

من هم گهگاه شگفت زده ی کارهای خودم می شوم و از خود می پرسم نیک ،تو چرا اینقدر شاد هستی؟آیا درونت هم این قدر شاد است؟در جواب خود می گویم من نیک ووی چیکی هستم که خداوند خواسته این گونه به دنیا بیایم او اگر چه دست و پاهایم را به من نداده اما خنده ی لبانم را از من نگرفته است و به من اجازه داده که هر وقت دوست دارم بخندم و شاد باشم

شادی قلب و درون من به دست و پایم بستگی ندارد بلکه به آن چیزی برمی گردد که بدان می اندیشم من معتقدم که زندگی من محدودیت هایی دارد که دیگران ندارند و در مقابل آنها محدودیت هایی دارند که من ندارم یادآوری وقت و بی وقت این جمله به خود ،انرژی درونم را بیشتر می کند

طوری که دیگر به چیزهای دشوار و سخت فکر نمی کنم و ذهنم پر می شود از افکار خوب و سازنده . مهم نیست که دیگران چه می گویند و چگونه نظر می دهند زیرا اگر هر آنچه را که می گویند باور کنم می شوم یکی مانند خودشان. آن وقت مجبور می شوم که سالها در فضایی آلوده از غم و غصه نفس بکشم و روزی دنیا را ترک کنم 

نیک وویچیچ امروزه سخنرانی های زیادی در سرتاسر دنیا انجام می دهد یکی از معروف ترین سخنرانان انگیزشی است فیلم ها و فایل های صوتی و جملات انگیزشی او زندگی خیلی از افراد جهان را تغییر داده است 3 کتاب پر فروش نیک عبارتند از:مهار نشدنی ،قدرتمند باش،زندگی بدون دست و پا

 

جملاتی از نیک وویچیچ

 

  • باید بدانید که بزرگترین سختی و دشواری احساس ضعف و ناامیدی داشتن است بنابراین روی آرزو هایتان تمرکزکنید و سعی کنید آن ها را همان گونه که می خواهید دنبال نمایید تا به بهترین شکل بدست شان آورید

 

  • شما قدرت تغییر هر چیزی در دنیا را دارید و می توانید روزی لحضه لحضه به موفقیت هایتان را مانند من روی کاغذبنویسید و تقدیم میلیون ها خواننده کتاب هایتان کنید

 

  • مطمئن هستم که شماهم گاهی سوالات بسیاری از خداوند می پرسید و آرزو می کنید که ای کاش خیلی از چیز ها را نداشتید و در مقابل فقط یک چیز را داشتید اما لازم است بدانید که خداوند فقط به کسانی کمک می کند که به خود کمک می کنند یعنی بیشترین تلاش را برای رسیدن به هدف خود می کنند و هرگز از خستگی شکایت ندارند

 

  • اگر احساس می کنید که در جایی که هستید دوسش ندارید و یا انتظار ماندن در آنجا را ندارید باید بدانید که راه زندگی خود را به اشتباه رفته اید

و هرچه سریعتر از آن برگردید و در مسیر صحیح زندگی خود قرار بگیرید اصلا هم لازم نیست که تلاش کنید تا روز دستیابی به هدفتان را حدس بزنیدزیرا آنچه مربوط به هدف شماست درون تان است و شما از آن بی خبرید پس باید ابتدا خود را باور داشته باشید و ارزش درونی خود را پیدا کنید

 

  • منتظر هیچ معجزه ای نیز نباشید زیرا معجزه ای جز خودتان وجود ندارد و باید از آنچه که دارید نهایت استفاده را ببرید باید دنیا را ظرفی در نظر بگیرید و خودتان را جسمی معلق در آن با این تفکر افکارتان آزاد می شود و موفق می شوید

 

  • گاهی برخی از آرزو ها آنقدر بزرگ هستند که از آن افرادی که روح بلندی دارند می شوند آن ها جرات و جسارت رویارویی با هر مشکلی را دارند و از هیچ چیزی نمی هراسند.

 

  • دست یابی به اهداف تا حد چشمگیری به میزان امید ما بستگی دارد امیدی که از ایمان و عشق درون ما سرچشمه می گیرد اگر ما هیچ امیدی نداشته باشیم محال است که بتوانیم برای زندگی مان برنامه ریزی کنیم و قدم از قدم برداریم زیرا بدون امید تلاش مان معنای پوچ و بیهوده ای پیدا می کند و حتی کوچکترین محدودیت ها به بزرگترین آن ها تبدیل می شوند.

 

  • گاهی در شرایطی قرار می گیرید که مانعی برای رشد و پیشرفت تان می شود اما این دلیلی برای توقف نیست به نظر من توقف یعنی شکست زیرا با توقف تان مجبور می شوید که کم کم هدفتان را فراموش کنید و همه ی تلاش قبلی تان را از یاد ببرید من آنقدر تلاش می کنم که ابتدا ناامیدی ها را از خود دور کنم و سپس به آنچه که می خواهم برسم 
4.4/5 - (26 امتیاز)

2 دیدگاه

  1. سلام
    بهترین کسی که بهترین انرژی رو به من داد،فراموش نشدنی هست ،،،وقتی اون بدون دست و پا تونسته برسه به هدفش، پس ما قطعا میتونیم ،،به امید موفقیت.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *