زندگی نامه ی والتر کرایسلر

خانه » مقالات » زندگی نامه ی والتر کرایسلر

زندگی نامه ی والتر کرایسلر

 

در این قسمت از زندگی نامه بزرگان به سراغ والتر کزایسلر Walter Chrysler رفته ایم

از تپه های پر ملال تا چشمه های خورشید
گاهی به سختی باورم می شود که به تنهائی از آن تپه پرملال بالارفته و در اوج قله ، به چشمه های فروزان خورشید رسیده باشم. اما هربار که این اندیشه در ذهنم روشن می شود ، در یک لحظه اعتماد به خود، پرتوی از دلیری و بی باکی و بیش از همه، عشقی را که آن زمان در رگهایم می جوشید به یاد می آورم و به خود می گویم ای کاش بار دیگر به دوران کودکی باز می گشتم و نبرد با مشکلات و شیرینی پیروزی ها را تجربه می کردم .

این حرف های “والتر کرایسلر” کارخانه دار توانمند و امریکائی و صاحب کمپانی بزرگ اتومبیل های کرایسلر است که از کارگری ، جاروکشی ، شیرفروشی و پادوئی یک مکانیکی کوچک به یمن تلاش و پایمردی به این قله رفیع پیروزی رسیده است .

[irp posts=”4746″ name=”زندگی نامه ی وارن بافت-میلیادر بورسی”]

والتر کرایسلر در یکی از شهرهای کارگری کانزاس، جائی که محل برخورد خطوط راه آهن بود و همواره در معرض حمله سرخپوست ها بو، به دنیا آمد. پدرش راننده لکوموتیو بود، مادرش که تبار آلمانی داشت، سراسر روزبه کار و تلاش می گذراند و به فرزندانش نیز از کودکی آموخته بود که بایستی روی پای خود بایستند و خود کفا باشند.

والتراز وقتی پنجساله بود هر روز صبح به بهانه بردن غذای پدر تا ایستگاه راه آهن می رفت و گاهی به هنگام راندن لکوموتیو در کنار او می نشست. ترن هر روز از ایستگاه ” آليس” به” بروک ویل” می رفت و بر می گشت، کارگری که در کنار پدرش نشسته بود ، با اشاره سر او پیوسته ذغال سنگ را در محل مخصوص آن می ریخت و با خاک اندازی که در دست داشت استادانه آتش را بر هم می زد و از گرمی آتش گاه صورت ظریف و کودکانه والترافروخته می شد در آن حال به بازوی نیرومند پدر که سوت ترن را به صدا در می آورد، نگاه می کرد.

وقتی به خانه برمی گشت همه آنچه را که دیده بود برای خواهر و برادرانش تعریف می کرد و خیلی علاقه و اصرار داشت که روزی حتما مثل پدر راننده لکوموتیو شود

والتر کرایسلر یاد این روزها و تلاشهایی را که برای رسیدن به آرزوهایش داشت، در کتاب خاطرات خود نبرد با مشکلات این گونه تعریف می کند: آلیس شهری که من در آن زندگی می کردم ، دنیائی بسته بود و با دنیاهای دیگر تفاوت های بسیار داشت.

تنها وسیله ای که ما را بدنیای خارج از این وسعت کوچک و محقر ربط می داد ، چند نشریه بود که اغلب از همسایه به امانت می گرفتیم و یکی از این نشریات مجله ای با نام علوم و فنون بود. یک بار که یکی از نشریات را ورق می زدم، یک آگهی کوچک توجهم را جلب کرد.

در این آگهی، شرکتی برای فروش کارت های جشن و اعياد آلیس نماینده ای می خواست ؛ بعد از یک لحظه تامل به فکر افتادم نمایندگی آن شرکت را بپذیرم و اول بار فکرم را با مادرم در میان گذاشتم. مادر ضمن تشویق من قول داد که اولین مشتری من باشد من آمادگی خود را اعلام کردم و کارت آماده فروش شد، اما جز مادرم و چند نفر از دوستان او کسی مشتری کارت های من نشد و کارت ها روی دستم ماند، اما من ناامید نشدم و به کار دیگری روی آوردم و سعی کردم جعبه های کوچکی برای جای دادن کارد و چنگال های غذاخوری بسازم، اما در این کار هم چندان موفق نبودم …

شکست دوم هم او را از پانیانداخت. اینبار به دستیاری مادرش

کار شیر فروشی پرداخت و برای این کار سرو کارش با گاوها افتاد به این ترتیب که هرغروب گاوها را می دوشید و سطل بزرگ شیر در خانه ها می برد، به زودی توانست هم در آمدی برای خود داشته باشد و هم به ارتزاق خانواده کمک کند.

اما البته این کار او را راضی نمی کرد، فکر کرد درس بخواند و مثل برادرش که در یک مغازه مکانیکی کار می کرد، یک کار درست و حسابی داشته باشد، ولی چون مدرسه می رفت آن قدر وقت نداشت که بتواند کاری بگیرد، بنابراین منتظر ماند تا فصل تابستان برسد که آن وقت هم کار دلخواهش را پیدا نکرد و در یک خواروبار فروشی به شاگردی مشغول شد.

کار در این خواروبارفروشی هم خواب صبحگاهان را از او می گرفت هم پادوئی مغازه و هم رساندن جنس به در خانه مشتریان خسته اش می کرد. والتر یک تابستان با این سختی سر کرد با این امید که تابستان بعد در یک مکانیکی مشغول به کار شود و سرو کارش با ماشین و موتور باشد یک بار که طاقت نیاورد خواسته اش را با پدر در میان گذاشت.

پدر ابتدا برآشفت که تو از مکانیکی چه می دانی، لکوموتیورانی هم کار مزخرفی است و اصلا دوست ندارم که دنبال کار مرا بگیری والتر با شنیدن صحبت های پدر بیشتر برانگیخته شد که در مغازه مکانیکی کار بگیرد


منتهی چون کاری نمی دانست طبق روال معمول از پادوئی و جاروکشی شروع کرد. خودش می نویسد: وقتی اول بار جارو دست گرفتم و خواستم کف مغازه را تمیز کنم آنقدر آشغال و كثافت بر روی زمین ریخته بود که به نظرم رسید یک زباله دانی را جارو می کنم ولی چون چند ماشین و موتور هم وجود داشت و بایستی یک دستی هم به آنها می کشیدم تحمل کردم و ماندم تا شاید کاری بیاموزم.

در آن حال به مهندسین و متخصصيين که با ماشین ها آشنایی داشتند ، رشک می بردم و دلم می خواست می توانستم جای یکی از آنها باشم. اما این آرزو  به آسانی برآورده نمی شد. یکسال طول کشید تا والتر کرایسلر توانست به اتاق یکی از مهندسین برود و آرزوهایش را به زبان بیاورد. مهندس جوان که شور و عشق و اشتیاق را در چشمان او خوانده بود، تصمیم گرفت او را یاری کند و این آغاز حرکت و تلاش او در کار مورد علاقه اش بود.

چندی بعد والتر هوشیار و پر توان از مغازه مکانیکی به یک کارگاه راه آهن رفت و در آنجا رسما به کار آموزش اصول و فنون کار پرداخت و اول بار پر گار کوچکی ساخت که دو میله آن انحنای کمی داشت و با آن دایره ای به قطر یک سانتیمتر رسم می شد.

این مدل پر گار خیلی زود توجه کارگران و مهندسین را جلب کرد . بزودی والتر کرایسلر ابزارهای کوچک دیگری ساخت و خیلی زود توانست پشت ماشین تراش بایستد و میله های پیستون را تراش بدهد و با این کار شگفتی اطرافیان را بیش از پیش برانگیزد.

 

در همین ایام بود که “دلا فوکتر” که دختری آرام و زیبا از یک خانواده ثروتمند بود قدم به دنیای پر احساس والتر گذاشت و چون با او و دنیای کار گری او فاصله زیاد داشت، بر آن شد تا حرکت و تلاش تازه ای را شروع کند و در یک حرکت سریع در حالی که سفارش نامه ای از رئیس سابق خود داشت با دلا و دیگر افراد خانواده وداع گفت و با این که هنوز بیست سه سال بیشتر نداشت ،برای کسب دانش و تجربه پا به سفر نهاد. و این سفر به او توان و تجربه بسیار آموخت.

کرایسلر درباره نخستین تجربه در این راه می نویسد: وقتی نامه را به شرود کارخانه دار دادم، با تردید براندازم کردو گفت:  این جا نوشته شما مکانیک قابلی هستید.
گفتم:
– بله!
گفت:
– ولی جوانتر از آن هستید که تجربه های لازم را داشته باشید. دوباره پرسید: – از کار سوپاپ ماشین و چگونگی تعمیرو قرار دادن آن چه می دانید؟
گفتم:
می دانم که کارهای ساده ای هستند، با شگفتی گفت: – ما در این موسسه کارگرانی داریم که دو برابر تو سن دارند و سال ها تجربه اندوزی کرده اند، اما ادعای تو را ندارند
گفتم:
– منهم آمده ام تا تجربه بیشتری بیاموزم بنابراین به من فرصت
بدهید دو هفته آزمایشی برایتان کار کنم اگر مرا مکانیک درجه
یک نیافتید، به کارم ادامه نمی دهم ! با این شرط کار در ولینگتن را شروع کرد. که برای او بسیار موفقیت آمیز بود به طوری که توانست به عنوان مکانیک درجه یک از موفقیت های ممتاز تری برخوردار شود،

چندی بعد شوق دیدار دوباره دلا و نامه پدر که پیشنهاد پرسودی برای کار در راه آهن آلیس را همراه داشت ، او را برانگیخت تا به شهر خود برگردد.

والتر در بازگشت خود به شهر آلیس توانست هم موفقیت کاری خوبی به دست آورد هم با دختر دلخواهش دلا ازدواج کند و هم از طریق مکاتبه با مدرسه بین المللی، مکاتبات دوره آموزشی الکتریسیته را بگذراند و با بازسازی یکی از لکوموتیوها، از لباس کارگری به جامه استادی در آید.

دیری نگذشت که یک پیشنهاد عجیب دریچه ای تازه ای از روشنائی را بر او گشود . پیشنهاد سر کارگری کل یک کارخانه با دستمزد ماهیانه صد و پنجاه دلار …

والتر با ناباوری و تردید ، به دفتر رئیس خود رفت و ماجرا را با او در میان گذاشت و از او راهنمایی خواست نیم ساعت بعد با شنیدن صحبت ها، توصیه ها و نویدهای امیدبخش او تصمیم گرفت به پیشنهاد رسیده پاسخ مثبت بدهد و در عین حال از راه مكاتبه درسهای فنی تازه را بیاموزد.

وقتی می رفت آخرین کلام رئیسش را در گوش داشت: مگر باید همه به دانشگاه بروند، بیرون از آنجا هم می شود بسیاری چیزها را آموخت و تجربه کرد، می توانی از راه مکاتبه درسهای فنی را بهتر بیاموزی؛ می توانی علم و تجربه را با هم بیامیزی.

اگر می خواهی به تمام خواسته هایت برسی کافی است ترس را برای همیشه از دلت بیرون کنی. دو روز بعد، والتر در شهر ترینیداد کار تازه ای را آغاز کرد و یکسال بعد وقتی مدیر راه آهن از کار خود کناره گرفت جای خود را به والتر کرایسلر داد، اما والتر در این مرحله نیز از حرکت باز نایستاد.

و به توصیه یکی از دوستان که موسسه فنی بزرگی را اداره می کرد، در شهری به نام “چلیدری به کار مشغول شد پس از اندک زمانی به خواست رئیس اداره راه آهن شیکاگو به آن شهر سفر کرد. و با چهل دلار اضافه دستمزد در آنجا به کارمشغول شد.

در شیکاگو بود که گذارش به یک نمایشگاه اتومبیل افتاد، شاید اگر  والتر کرایسلر به این نمایشگاه نمی رفت ، امروز نام او در شمار موفق ترین مردان دنیا نبود.

مدتی نگذشت که یکی از اتومبیل ها را خرید و پس از مدتی تمرین رانندگی و آشنائی کامل با دانش فنی اتومبیل، به ساختن اتومبیل تازه ای برانگیخته شد و این انگیزه ورق تازه ای از دفتر زندگی او بود؛ به این ترتیب که بعد از مدتی در کارخانه اتومبیل سازی بیوک کاری گرفت.


وقتی فرزند چهارم خانواده کرایسلر قدم به عرصه هستی می گذاشت ، با ابراز لیاقت، درایت و کاردانی خود در مقام ریاست کارخانه اتومبیل سازی بیوک قرار گرفت، در این مرحله بود که ذهنیت او به کار افتاد و تصمیم گرفت اتومبیلی با نام خود بسازد.

نخستین اتومبیلی که نام کرایسلر داشت هر تکه اش در کارخانه ای ساخته شده بود، ولی بعد از مدتی با گرفتن اعتبار لازم از بانک ها توانست اتومبیل کرایسلر را وارد بازار کار کند و چون اتومبیل های او توجه مردم را جلب کرد، بانک ها اعتبارات تازه تری دراختیارش گذاشتند و او توانست جای خود را در میان کارخانه های بزرگ باز کند.

و از کارگری، جارو کشی، شیر فروشی و پادوئی در مغازه های مختلف ، به صورت یکی از کارخانه داران توانمند امریکائی در آید.

 

5/5 - (2 امتیاز)

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *