اولین پادکست آموزشی ما با موضوع اهمیت داشتن اعتماد به نفس امروز منتشر شد.
از امروز به بعد سعی می کنیم فایل های هدف مند بیشتری را جهت آموزش افزایش اعتماد به نفس،هدف گذاری، داستان های موفقیت، زندگی نامه ی بزرگان و .. بر روی سایت قرار دهیم.
می توانید فایل های آموزشی را هنگام رانندگی،هنگامی که در اتوبوس یا مترو در حال جابجایی هستید یا هنگام خواب در رخت خواب گوش کنید و آموزش ببینید.
در این فایل صوتی موارد زیر بیان شده است:
- اهمیت داشتن اعتماد به نفس
- داستانی آموزنده از کتاب جادوی فکر بزرگ
برای دانلود کلیک کنید:
متن پادکست اهمیت داشتن اعتماد به نفس
دوستان سلام، من علی محمدیان هستم. در اولین پادکست صوتی هدفمند سایت علی محمدیان دات کام، در خدمت شما هستم.
در گذشته هم از ما فایلهای صوتی زیادی منتشر شده است،ولی آنها در قالب پادکستهای صوتی هدفمند نبودند، از امروز ما یک پروژه ای را با عنوان پادکستهای صوتی هدفمند شروع کردیم، در این پادکستهای صوتی، ما در مورد داستانهای موفقیت افراد، در مورد قطعات جالبی که در کتابها میخونیم، در مورد زندگینامههای افراد بزرگ و موفق، با هم صحبت میکنیم.
در صفحات آغازین کتاب جادوی فکر بزرگ، نوشتهی آقای دیوید شوارتز داستانی آمده که بسیار جالبه، این داستان،اهمیت اعتماد به نفس و موفقیت را بیان میکند.
اینکه اگر اعتماد به نفس بالایی داشته باشیم، چقدر راحتتر میتونیم موفق بشیم،تعریف میکنه که چند سال قبل، در حال سخنرانی برای جمعی از مدیران و صنعت بوده در دیترویت،میگه بعد از سخنرانی مردی به سمت من اومد، کمی با من صحبت کرد و گفت میتونم چند دقیقه وقتتون را بگیرم؟
از سخنرانی شما خیلی استفاده کردم و خیلی خوشم اومده، میخوام یک تجربه شخصی را باهاتون درمیون بگذارم.
آقای دیوید شوارتز میگه: باشه میتونیم با هم صحبت بکنیم. بعد از گذشتن چند دقیقه آنها به یک کافه میرسند،باهم شروع به صحبت میکنند،
اون آقایی که پیش دیوید شوارتز آمده بوده، میگه که:تجربهای که من داشتم، خیلی به صحبتهایی که شما امروز داشتید شباهت داشت.شما گفتید که نگذارید فکر شما بر علیه شما کار کند، در عوض آنقدر تلاش کنید که فکرتان را به خدمت خودتان در بیاورید.این آقا میگه، من هرگز به کسی نگفتم که چطور خودم را از یک زندگی بخور و نمیر بالا کشیدم و حالا میخوام این داستان را برای شما تعریف بکنم.
آقای دیوید شوارتز هم میگه من خیلی خوشحال میشم که اگر این داستان را برای من تعریف کنید.
مرد ادامه میده و میگه: تا همین پنج سال پیش یک تراش کار ساده بودم؛سخت کار میکردم و به دشواری خانوادهام را اداره میکردم،زندگی ساده و شرافتمندانهای داشتم،ولی از یک زندگی ایدهآل خیلی فاصله داشت.
خونمون محقرو کوچک بود، پولمون به هیچ چیزی نمیرسید، همسرم، زنم فداکاری بود اما بیشتر از هر چیزی این نکته واضح بود که بیشتر از اینکه از سرنوشت خودش راضی باشد، خودش را به سرنوشت سپرده بود و تسلیم، بخت و اقبال خودش شدهبود.
اون مرد جوون ادامه میده و میگه، یک روزی تصمیم گرفتم، زندگی خودم را عوض بکنم و حالا زندگی من به کلی فرق کرده،یه خونه بزرگ دارم، برای آیندهی بچههام نگرانی ندارم و سال بعد میخوام به اروپا سفر کنم.
دوستان توجه کنید این کتاب، کتاب قدیمی هست و این فردی که میخواسته به اروپا سفر کنه، در امریکا زندگی میکرده
و اینکه هزینهی بالایی داشته، مثل هزینه 2 نفر که الان میخوان به آمریکا و یا اروپا سفر کنند. یک هزینهای بین 90 تا
صد میلیون داره،
آقای دیویت شوارتز میرسه که چجوری به اینجا رسیدی،اون مرد ادامه میده و میگه،با همین جملهای که شما گفتید، به اختیار درآوردن نیروی افکار و نیروی ایمان…
میگه 5 سال پیش توی یک کارگاه کوچک کار میکردم و یک چیزهایی شنیده بودم که در یک ایالت دیگه یک کار تراشکار دیگری هست که خیلی حقوق بیشتری میدهند، میخواستم خودم را به اونجا برسونم، رفتم و به اونجا رسیدم و فردا هم میخواستم خودم را برای مصاحبه آمده کنم، در اتاق هتل با خودم فکر کردم که چرا من باید اینقدر آدم بدبختی باشم؟
چرا من باید یک آدم معمولی بیچاره باشم؟
چرا برای به دست آوردن چند دلار بیشتر باید اینقدر دست و پا بزنم؟
ناخودآگه یک کاغذ برداشتم و اسم 5 نفری که میشناختم و از من موفقتر بودند را نوشتم. دو نفر از اونها همسایههای
قبلی ما بودند که، به محلههای بهتری رفتهبودند، دو نفرشان هم کسانی بودند که من برای آنها کار میکردم و نفر
پنجم هم برادر زنم بود.
بعد میگه: نمیدونم چی بود که از خودم پرسیدم این پنج نفر چه چیزی بیشتر ازمن دارند؟
چه امتیازی بیشتر از من دارند، از لحاظ هوشی خودم را با اونها مقایسه کردم،دیدم حقیقتا فرقی با هم نداریم، اونها نخبه و نابغه نیستند، از لحاظ تحصیلات خودمون را مقایسه کردم دیدم که در تحصیلات هم واقعا از من بالاتر نیستند، اما به یک عامل که رسیدم،اعتراف کردم که آنها خیلی از من بالاتر هستند، ابتکار و خلاقیت…
اینجا بود که مجبور شدم بپذیرم از این لحاظ خیلی از آنها پایینتر هستم، ساعت حدود3 شب شده بود و یک جرقهای در ذهنم روشن شد که برای اولین بار بود داشتم نقطه ضعفم را میدیدم،فهمیدم این خودم بودم که مدتها جلوی خودم را گرفته بودم، اینقدر در خودم در جست و جو کردم که دیدم کلی موقعیتهای بزرگ داشتم که میتونستم، موفق بشم و اون موقعیتها را از دست دادم….
بقیه شب را نشستم و با خودم فکر کردم که چی شده که من به این وضعیت در اومدم دیدم که من در تمام طول زندگیام اعتماد به نفس نداشتم، تا ایده ای به سراغ من میومده میگفتم، کی تو؟ تو میتونی این ایده را اجرا کنی؟عمرا.
دوستان شاید این صحبتها هم برای ما آشنا باشه، شاید، بارها با افراد زیادی برخورد کردم که ایدههای زیادی داشتند، ایدههای ناب داشتند اما ایدههای خودشون را عملیاتی نمیکردند،
برای اینکه اعتماد به نفس نداشتند، برای اینکه از شکست میترسیدند، بخاطر اینکه جسارت برداشتن قدم اول را نداشتند،
میگه مدتها بود که نمیدونستم خودن و با خود کم بینیهایی که دارم باعث شدم تا حالا پیشرفت نکنم،
در ادامه میگه: بعد از کلی فکر کردن و کند و کاو به این نتیجه رسیدم که الان زمان این هست که خودم را دست کم نگیرم. باید اعتماد به نفس خودم را به دست بیارم.
فردا صبح اون روز که برای مصاحبه با اون شرکت آماده میشدم با خودم عهد کردم که این وضعیت را امتحان بکنم،
یعنی این علمی که من به دست آوردم به صورت شهودی به من الهام شده و یا با فکر کردن عمیق اون را به دست آوردم،
این را امتحان کنم.
میگه به مصاحبه رفتم و نهایت آرزو من این بود هزار دلار بیشتر از چیزی که به دست میارم را داشته باشم،
و کار خودم را شروع کنم، به اهمیت ارزشهای وجودی خودم پی بردم، اینکه چقدرکارهای خوبی میتونم انجام بدم،
میگه پیشنهاد خودم را به سی و پنج هزار دلار رسوندم، سی و پنج هزار دلار در اون زمان.
اگر همین الان هم بخواهیم حساب کنیم، همین الان 5 میلیون تومان حقوق برای کار در یک شرکت خیلی زیاد باشه، حالا فکر هم که نه قطعا خیلی زیاده… سی و پنج دلار درخواست دادم،و با درخواست من موافقت شد، و فهمیدم چیزی که من تا الان نداشتهام اعتماد به نفس بوده،
زمانی که اون درخواست من پذیرفته شد،اعتماد به نفس من را چندین برابر کرد، به گفتهی خودش چند صد برابر،بعد از گذشت دو سال در حرفهی خودش شناخته میشه،و به عنوان کسی شناخته میشه که میتونه معاملاتی را در داخل و خارج از کشور انجام بده.
توانایی خیلی بالایی داشته…. و تنها یک چیز میگه:
به خودت ایمان بیاور تا اتفاق خوب اتفاق بیافته، دوستان در پایان این داستان میخوام این را بگم که خیلی از ما ها خیلی از موقعیتهای خودمون را بخاطر نداشتن اعتماد به نفس از دست دادیم،
بخاطر اینکه آموزش ندیدیم که چطور میشه اعتماد به نفس را افزایش داد،اینکه اعتماد به نفس افزایش دادنی است،اکتسابی هست، این نیست که از اول بگوییم من از ابتدا این گونه بودم،بهتر نمیشم، باید یک جایی با خودمون خلوت کنیم،و به این نتیجه برسیم که باید تصمیمی برای تواناییهامون و خودمون بگیریم، یا باید قول بدیم که دیگه ایده ای به ذهنمون نرسه و بخاطر زندگی که داریم غر نزنیم، یا باید تصمیم بگیریم و ایدههایی که داریم را عملی کنیم، به سمت ایدههایی که داریم بریم، به سمت موفقیت بریم و نترسیم.
دوستان این داستان و امثال این داستانها این را نمیگن که بله خیلی راحت،خیلی سریع میتونیم موفق بشیم، شاید این نکته،خیلی مجهول مونده، اینکه لابه لای داستان موفقیت افراد،شکستهای زیادی هم بوده، اما اعتماد به نفس بالای اونها و ایمان به توانایی خودشون بوده که باعث شده اونها ادامه بدن، اونقدر تلاش بکنند که نتیجهی خوبی بگیرند،امیدوارم از این داستان استفاده کرده باشید، منتظر پادکستهای دیگه ما باشید.
موفق و پیروز باشید.
مرسی